شیعه در مصیبتها به اهل بیت نزدیكتر میشود
گفتوگو با همسر شهید احمد قنبری كه به تازگی فرزند خردسالش را از دست داده است
زندگی در جریان است، اگرچه كودكی سرطانی روی تخت بیمارستان آخرین لحظات عمرش را سپری كند یا مادری كه به تازگی همسرش شهید شده، ذره ذره آب شدن تنها فرزندش را به نظاره بنشیند.
زندگی در جریان است! با هر اتفاقی كه هر روز در همین حوالی، شاید در همسایگیمان رخ میدهد. زندگی در جریان است، اگرچه كودكی سرطانی روی تخت بیمارستان آخرین لحظات عمرش را سپری كند یا مادری كه به تازگی همسرش شهید شده، ذره ذره آب شدن تنها فرزندش را به نظاره بنشیند. زندگی رازهایی در خود دارد كه هر كدام از ما گوشههایی از آن را كشف میكنیم و شاید كشف همین رازها باشد كه سناریوهای عجیبی را در زندگی بعضی از آدمها رقم میزند. از وقتی با سرگذشت خانم زهرا سادات سیدین همسر شهید احمد قنبری آشنا شدم، سؤالات فلسفی پشت سر هم توی سرم چرخ میزدند. او مادر جوانی است كه شش سال پس از شهادت همسرش، تنها فرزند خود را بر اثر بیماری سرطان از دست میدهد. اتفاق نادری كه مجهولات بسیاری را به ذهن آدم متبادر میكند. وقتی با خانم سیدین همكلام شدم، قصدم دانستن از همسر شهیدش بود، اما هر كاری كردم نشد پای حرف به حسین قنبری فرزند شهید قنبری كه هنگام گفتوگوی ما كمتر از شش ماه از فوتش میگذشت، نكشد.
چطور با شهید قنبری آشنا شدید؟
معرفمان خاله شهید بود كه در همسایگی ما زندگی میكرد، وگرنه كه ما در شمال شرق تهران زندگی میكردیم و احمد آقا در جنوب غرب تهران سكونت داشت. خاله همسرم میگفت خواهرزادهاش دنبال یك دختر محجبه و مذهبی است. ما هم یك خانواده مذهبی داشتیم. مادرم سالهاست كه مبلغ است و چون تحصیلات حوزوی دارد، جلسات مذهبی برای خانمها برگزار میكند. شاید بر اثر تربیتهای ایشان بود كه در 12 سالگی درس را رها كردم و در عرض یكسال حافظ كل قرآن شدم. پشت بندش دو سال رشته علوم قرآنی خواندم و به این ترتیب سه سال از تحصیل دور ماندم. سال 85 كه احمد آقا به خواستگاریام آمد، 18 سال داشتم اما هنوز در اول دبیرستان تحصیل میكردم.
شهید قنبری كه دنبال همسری متدین بود، خودش هم بچه مذهبی و معتقدی بود؟
بله، یك جوان 25 ساله بسیار متدین و معتقد بود. احمد آقا هر حجابی را قبول نداشت. من روز خواستگاری صداقت، صبوری و خوشخلقی مرد زندگیام را مطرح كردم و ایشان هم حجاب و همراهی همسرش در هیئتهایی كه میرفت، برایش مهم بود. میگفت از ازدواج به غیر از اینكه سنت پیامبر است میخواهم با همسرم به خدا نزدیكتر شوم. به جرئت میتوانم بگویم كه حضور در هیئات و سفرهای زیارتی جزو لاینفك زندگی احمد آقا بود كه زمان زیادی را هم به آن اختصاص میداد. دوست داشت همسر آیندهاش پا به پای او در هیئات حضور داشته باشد. ما اول دی ماه 1385 مصادف با اول ذیالحجه سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) عقد كردیم. مرداد سال بعدش هم مصادف با شب میلاد امام علی(ع) مراسم ازدواجمان برگزار شد و باقی مانده میوه و شیرینی مراسم را بین معتكفان مسجد جامع ابوذر پخش كردیم.
شغلشان چه بود؟ در زندگی ایشان را چطور آدمی شناختید؟
احمد آقا استاد خلبان هواپیماهای فوق سبك بود و در یك شركت خصوصی كار میكرد. اما انگار این شركت با نهادهایی مثل سپاه، بسیج، نیروی انتظامی و... قراردادهایی داشت. همسرم زیاد مأموریت میرفت و خیلی وقتها به ما نمیگفت كجا میرود و چه كاری میكند. كلاً آدم تودار و بسیار ساكتی بود. حتی موقع ورود به خانه آنقدر آرام سلام میداد كه برای اطلاع از ورودش یك زنگوله جلوی در آویزان كرده بودم. من در زندگی مشتركمان همسرم را یك انسان منظم، بیسروصدا و بسیاری معتقد و مذهبی شناختم. كسی كه اصلاً اهل تظاهر نبود. نماز شب میخواند اما اگر من بیدار بودم، امكان نداشت نافله شب بخواند! احمد آقا از پا منبریهای مرحوم حاج آقا خوشوقت بودند. میدانستم كه اهل سیر و سلوك است اما چیزی به من بروز نمیدهد. به سفر كربلا و زیارت بارگاه امام رضا(ع) علاقه خاصی داشت. از همان زمان ازدواجمان اضافهكاری میكرد تا پول سفرهای زیارتی را جور كند. ایشان از سال 80 تا سال 89 هر سال یكبار به زیارت عتبات عالیات رفته بود. خودش میگفت زمان اشغال عراق توسط امریكاییها برای اینكه به كمین امریكاییها برنخورند، مرتب در تاریكی شب راه میرفتند طوری كه 72 ساعت دسترسی به آب نداشتند.
به نظر میرسد نگاه ویژهای به زیارت كربلا داشتند؟
قرارگذاشته بودیم اگر بچهمان پسر باشد اسمش را حسین بگذاریم و اگر دختر شد نام زینب را برایش انتخاب كنیم. پسرمان درست روز نیمه شعبان سال 89 متولد شد. هر كسی ملاقات میآمد میگفت چرا اسم مهدی را برایش انتخاب نكردید. احمد آقا در جواب میگفت: حسین گذاشتیم تا هر وقت صدایش میكنیم حضرت زهرا(س) از آسمان جوابمان را بدهد.
كاملا نگاه خاصی به این قضیه داشت. یادم است یكبار كه دستهجمعی به سفر رفته بودیم، اختلافی در جمع پیش آمد. داخل ماشین خودمان كه نشستیم، من از یك بنده خدایی گلایه كردم. هرچه گفتم و گلایه كردم احمد آقا حرفی نزد. این را هم بگویم كه ایشان اصلاً اهل غیبت نبود. اما آن روز توقع داشتم از من دفاع كند یا حداقل حرفم را تأیید كند. وقتی دیدم چیزی نمیگوید گفتم خب تو هم حرفی بزن. آن لحظه از معدود دفعات طول زندگی مشتركمان صدایش را بلند كرد و گفت: خانم من نمیخواهم ثواب زیارتم را به آن بنده خدا بدهم. منظورش این بود كه نمیخواهد ثواب زیارتش به واسطه غیبت به شخص غیبت شده منتقل شود. احمد آقا با سختیهای بسیاری كربلا رفته بود و قدر قدم گذاشتن در مسیر زیارتی اباعبدالله(ع) را به خوبی میدانست. ایشان در ایام زیارت لب به گوشت نمیزد، درست غذا نمیخورد و غمگین و ژولیده بود. حتی در بینالحرمین پابرهنه و غصهدار بود. از امام صادق(ع) روایت داریم با غبار سفر و ژولیده جد غریبمان را زیارت كنید، چرا كه اینگونه حسین(ع) را شهید كردند.
شهادتشان چطور رقم خورد؟ احساس میكردید كه روزی به شهادت برسد؟
زمانی كه ازدواج كردیم جنگی در كار نبود. شغل احمد آقا هم ظاهراً نظامی نبود. اما همان دوران نامزدی از علاقهاش به شهادت گفت و خیلی سفت و سخت از من خواست برای شهادتش دعا كنم. من آن موقع یك دختر بسیار حساس و زودرنج بودم. وقتی این حرف را شنیدم گریه كردم و از ایشان دلگیر شدم. طوری كه احمد آقا برای اینكه از دلم دربیاورد، برایم دستهگل خرید. دیگر هم حرفی از شهادت پیش نكشید. اما سوزی كه همان یك مرتبه در صدایش موج میزد باعث شد هر بار كه به كربلا میرویم، ایشان به من بگوید یادت باشد دعا كنی و من هم متوجه میشدم منظورش از دعا چیست. مادرم میگفت تو زرنگ باش و دعا كن احمد آقا مثل شهید دستغیب عمری با عزت زندگی كند و در دوران پیری به شهادت برسد. شهادت همسرم در یك مانور هوایی برای محیطزیست رقم خورد. یعنی اینطور به ما گفتند و خیلی هم پیگیر نشدم كه واقعیت امر چه بود. عرض كردم كه ایشان با سپاه و نیروی انتظامی به صورت مقطعی همكاری میكرد. حتی بعد از شهادتش متوجه شدم به سیستان هم رفته و در شناسایی مقر گروهك ریگی با نیروی انتظامی همكاری كرده است. صبح 25 اسفند 89 همسرم برای آخرین بار از خانه خارج شد و دیگر بازنگشت. آن روز من با مادرم تلفنی حرف میزدم كه صدای زنگوله در را شنیدم و فهمیدم كه احمد آقا از خانه خارج شده است. دویدم در را باز كردم و هرچه صدایش كردم برنگشت. رفت و همان روز چند دقیقه بعد از اذان ظهر هواپیمایش سقوط كرد و به شهادت رسید. همكارانش میگفتند تنها كلمه «یازهرا» را از پشت بیسیم شنیدهاند و بعد هواپیما به زمین میخورد و همسرم درحالی به شهادت میرسد كه پیكرش كاملاً سوخته بود. شبی كه قرار بود صبحش پیكر را برای وداع بیاورند، فقط با او حرف میزدم. در كتاب «در محضر لاهوتیان» شیخ جعفر مجتهدی خوانده بودم كه اگر عاشق از معشوق نشان نداشته باشه، در عشقش صادق نیست. آن شب به احمدآقا میگفتم تو كه عاشق واقعی امام حسین(ع) بودی باید بگویی چه نشانههایی از اربابت با خودت بردی؟ این نشانهها تا زمانی كه پیكرش را برایم بیاورند، معلوم نشد چراكه پیكر سوخته بود و مثل پیكر اباعبدالله(ع) جراحات بسیاری داشت. همین طور مثل خانم زهرا(س) پهلویشان آسیب دیده بود. من لحظه وداع با همسرم به جای شیون مثل عمهام زینب كبری(س) روضه خواندم.
حسین موقع شهادت پدرش چند سال داشت؟ رابطه پدر و پسر چطور بود؟
به سال نكشیده بود. حسینم فقط هشت ماه داشت. احمدآقا خیلی پسرش را دوست داشت. یعنی كلاً آدم بچه دوستی بود. همه كارهای حسین را خودش انجام میداد. حمامش میبرد، ناخنش را كوتاه میكرد و.... عادت داشت كه هر وقت به سركار میرفت حسین را میبوسید و میرفت. پسرمان خیلی زود زبان باز كرد و در شش ماهگی بابا میگفت. بعد از شهادت احمد آقا پیش خودم میگفتم این بچه زود زبان باز كرد تا حسرت بابا شنیدن روی دل پدرش نماند.
اسم حسین را به خاطر علاقه پدر شهیدش به حضرت اباعبدالله(ع) رویش گذاشتید؟
بله دقیقاً همینطور است. قرارگذاشته بودیم اگر بچهمان پسر باشد اسمش را حسین بگذاریم و اگر دختر شد نام زینب را برایش انتخاب كنیم. پسرمان درست روز نیمه شعبان سال 89 متولد شد. هر كسی ملاقات میآمد میگفت چرا اسم مهدی را برایش انتخاب نكردید. احمد آقا در جواب میگفت: حسین گذاشتیم تا هر وقت صدایش میكنیم حضرت زهرا(س) از آسمان جوابمان را بدهد.
حسین وقتی كه بزرگتر شد بهانه بابایش را میگرفت؟
من اعتقاد دارم حسین پدرش را میشناخت. هرچند موقع شهادتش هشت ماهه بود اما كاملاً حس میكرد اتفاقی برای پدرش افتاده است. این بچه وقتی یكسالش شد بدون اینكه حرفی به او بزنیم یكبار گفت: «بابا سوار هواپیما شد. خورد زمین و رفت آسمون.» بعدها هرچه بزرگتر میشد تنهایی و نبود پدرش را به اشكال مختلف مطرح میكرد. میگفت چرا نباید مثل خانوادههای دیگر پر جمعیت باشیم و چرا باید تنها من و او یك خانواده را تشكیل بدهیم. هركاری میكردم تا جای خالی پدرش را پر كنم، قبول نمیكرد. حتی یكبار در گوشم گفت: این كارهایی كه میكنی و حرفهایی كه میزنی برای من بابا نمیشود! واقعاً نمیدانستم در جوابش چه باید بگویم.
چطور از موضوع بیماریاش مطلع شدید؟
غیر از فشارهای عصبی كه حسین به دلیل نبود پدرش تحمل میكرد، ظاهراً هیچ مشكل جسمی نداشت. مردادماه 95 كه رفتم واكسن شش سالگیاش را بزنم، گفتند شاید تب كند. من هم گفتم این بچه كاملاً سالم است و طوریش نمیشود. بعد رفتیم بابل عروسی یكی از اقوام همسرم. آنجا بچه تب كرد و حالش بد شد. بردیم بیمارستان و با یك آزمایش خون ساده تشخیص دادند كه سرطان خون دارد. به تهران كه منتقل كردیم دكترش میگفت این بچه فشار روحی زیادی را تحمل كرده است. شاید یك دلیل بیماریاش هم همین فشارهای روحی بود.
دوره بیماریاش چقدر طول كشید؟ طی این مدت ارتباطی روحی با شهید داشت؟
حسین را اوایل شهریورماه 1395 بستری كردیم و ساعت 11 شب 30 دی ماه 95 ماه فوت شد. طی این مدت فقط یكماه او را از بیمارستان خارج كردم و با هم به كربلا رفتیم. قبلش هم او را به هیئات مذهبی بردم تا شفایش را از آقا اباعبدالله(ع) بگیرم. طی این مدت حسین گاهی از خوابهایی میگفت كه در خصوص پدرش دیده است. اما هركاری میكردم حرفی در این رابطه نمیزد. بعد از اینكه از كربلا برگشتیم و دوباره بستری شد، وضعیتش خیلی وخیم شده بود. بلافاصله در بخش پیآی سی یو قسمت اتاق ایزوله بستریاش كردند. در تمام دوران بستری حسین، یك عكس از بینالحرمین، یك عكس از پدرش و یك عكس از حرم آقا امام رضا(ع) بالای سرش روی دیوار چسبانده بودم تا حسینم با اعتقادات پدرش بار بیاید. اتفاقی كه با فوتش هرگز نیفتاد. همان ایامی كه وضعیت حسین بسیار وخیم شده بود، از من خواست پنجره را باز كنم. باز كردم و رو به آسمان گفت: «خدا یا من از مردم خسته شدم. از دست دكترها خسته شدم. از همه خسته شدم. دلم برای بابام تنگ شده، خیلی تنگ شده. خدایا من بغل تو را دوست دارم.» حسینم چند روز بعد از این اتفاق پیش بابای شهیدش رفت.
شما در اوج جوانی همسرتان را با شهادت از دست دادید و چند سال بعد نیز تنها فرزندتان را. چه تعریفی از این ماجرا دارید؟
من این را فهمیدهام كه خیلی آدمها وقتی خود را عاشق اهل بیت میدانند كه اوضاع بر وفق مرادشان باشد. گاهی خدا آدم را امتحان میكند تا ببیند چقدر در اعتقاداتش راسخ است. ماه محرم سال 95 من حسین را به تمام هیئتهای محلهمان بردم و حتم كردم كه شفا مییابد. هرچند این طور نشد. اما قرار نبود اعتقاداتم به اهل بیت با این چیزها بالا و پایین شود. من از احمد آقا آموختم كه باید عاشق اهل بیت بود در همه حال نه فقط در خوشیها و سرپایینیها. حالا خدا خواسته امتحانم را اینطور پس بدهم و من هم همان حرف خانم زینب(س) را میزنم كه چیزی جز زیبایی ندیدم. من حالا معنی بسیاری از روضهها را بهتر درك میكنم. درك میكنم روضه حضرت رقیه و حضرت علی اصغر یعنی چه. روضه حضرت زینب و حضرت قاسم یعنی چه. هرچند كه ما كجا و آنها كجا اما اگر شیعهاهلی باشیم مصیبتها ما را به اهل بیت نزدیكتر میكند.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: مذهبیقرآنی